بیش از 40 سال است که او با خاطرات همسرش زندگی می کند؛ با خاطرات روزهایی که امین ا... (تقی) بود و برای انقلاب دست از جان شست و تلاش کرد تا روزی که پیکر بی جانش را به او تحویل دادند. برای دیدار با این شیرزن که سال ها قبل، شاهد پیکر مثله شده همسر نازنینش بود، لحظه شماری می کنم.
خیابان ها را یک به یک طی می کنیم. از بزرگراه امام علی(ع) هم می گذریم و به منزل شهید «امین ا... زاهدی» در یکی از کوچه های محله شادروان دکتر غلامحسین یوسفی در منطقه قاسم آباد می رسیم. در که باز می شود با خانه ای کوچک و محقر رو به رو می شویم که در قاب ورودی اش، زنی با روی خوش و وقاری مثال زدنی از من و عکاس روزنامه استقبال می کند.
بعد از گذشت 40 سال از آن روزها، روی دیوار رنگ و رو رفته خانه، هنوز هم قاب عکس همسر شهیدش ماندگار مانده است.
حوریه عسکری، همسر شهید زاهدی، قصه شیرین زندگی اش را چنین روایت می کند: همسرم 68 سال قبل در شهرستان گلوگاه، از توابع استان مازندران، متولد شد. خانواده و دوستانش او را با نام «تقی» صدا می زدند.
وی می گوید: خانواده همسرم مذهبی بودند و او نیز اعتقادات دینی بسیار قوی ای داشت.
عسکری ادامه می دهد: سال 1350 بود که از دبیرستان بازرگانی گرگان مدرک دیپلمش را گرفت. همسرم از ذوق هنری سرشاری برخوردار بود و اولین بار این استعدادش در قالب سرودن مرثیه ای حسینی آشکار شد.
همسر شهید اضافه می کند: سرودن و اجرای آن مرثیه در صف مدرسه باعث شد مسئولان مدرسه، سازمان اطلاعات و امنیت کشور را از موضوع مطلع کنند و نیروهای ساواک نیز تقی را بازداشت کنند و برای بازجویی با خود ببرند.
او درباره سال های بعد از این ماجرا این گونه می گوید: عمو و پسرعموهای آقای زاهدی در قم تحصیل می کردند و این موضوع باعث شد وی نیز به قم برود و فعالیت های مذهبی سیاسی اش را در آنجا ادامه دهد. پس از آن هم ساواک همواره او را تحت نظر داشت و یک بار دیگر دستگیر و به شدت شکنجه شد. از او تعهد گرفتند که از فعالیت های سیاسی اش دست بر دارد، اما او گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و مصمم تر از قبل فعالیت میکرد.
از عسکری می خواهم ماجرای ازدواج با همسرش را برایمان شرح بدهد و او می گوید: من و خواهر امین ا... هم کلاسی، هم محله ای و با خانواده شان فامیل دور بودیم و زمینه ازدواجمان خیلی زود فراهم شد. مدتی بعد از ازدواج بود که یک روز به من گفت «ممکن است بعضی مواقع به مسافرت بروم یا چند روزی از من بی خبر بمانی! نباید نگران شوی.»
او می افزاید: معمولا وقتی بعد از چند روز بی خبری به خانه برمی گشت، مریض و خسته بود و از من می خواست درباره سفرش با هیچ کس حتی افراد خانواده اش صحبت نکنم.
او با صدایی آمیخته به بغض می گوید: خودش می دانست که من از بازجویی و شکنجه شدنش توسط ساواک اطلاع دارم. با اینکه تقی دیپلم بازرگانی داشت و دانشگاه هم قبول شد، ساواک مازندران مانع از ورود وی به دانشگاه شد.
وی ادامه می دهد: پدر همسرم آن زمان، در شهر میبد یزد حسابدار شهرداری بود و تقی هم از من خواست برای ادامه زندگی به آنجا برویم و زمانی که دخترم امینه، شش ماهه بود راهی شهر میبد شدیم. وقتی از تقی پرسیدم چرا باید به میبد برویم، گفت که نیروهای ساواک آنجا او را نمی شناسند و بهتر می تواند به فعالیت های انقلابی خود ادامه بدهد.
عسکری می افزاید: امین ا... در میبد به عنوان معلم در دبیرستان های «شرف» و«اردکان» و «نوبنیاد» شروع به کار کرد، اما همان جا هم جوانان و نوجوانان را درباره اوضاع آشفته ممکلت هوشیار می کرد.
به گفته همسر شهید زاهدی، بعد از دو سال، ساواک رد پای همسرش را پیدا کرد و فعالیت هایش را زیر نظر گرفت. او در این مدت در یزد با آیت ا... صدوقی، در اردکان با آیت ا... خاتمی، در میبد با آیت ا... عراقی، در قم با آیت ا... مشکینی، در ایرانشهر با آیت ا... خامنه ای (در زمان تبعید ایشان) آشنا شد و از رهنمودهای آنان در جهت بیدارسازی مردم و سامان دهی بخشی از قیام علیه رژیم پهلوی استفاده کرد.
عسکری از خاطراتش در میبد یزد این گونه می گوید: تقی خانه ای بزرگ در اطراف میبد برایمان مهیا کرد. اطرافمان همسایه ای نبود. تقی می گفت «اینجا کسی صدای دستگاه چاپ را نمی شنود و راحتیم.»
او اضافه می کند: وقتی اعلامیه های امام خمینی(ره) از پاریس به دستش می رسید، شبی 2000نسخه از آن چاپ می کردیم.
حوریه خانم ادامه می دهد: سال 56 بود و ساواک زرنگ تر شده بود. امین ا... اعلامیه ها را مخفیانه منتقل می کرد. آن ها اگر حتی یک اعلامیه پیدا می کردند، حکم امین ا... اعدام بود.
او می گوید: یک روز به من گفت اعلامیه ها را زیر کهنه های بچه، داخل ساک جاسازی کنم و من این کار را کردم. دختر دومم دوماهه بود و اولی دو سال داشت. اعلامیه ها را باید به دست آیت ا... صدوقی می رساندیم. ساواکی ها همه جای ماشین را بازرسی کردند. وقتی درِ ساک بچه را باز کردند و بوی کهنه کثیف به مشامشان رسید، عقب رفتند.
این بانوی صبور با افتخار می گوید: تعداد زیادی از شاگردان امین ا... پس از وی به شهادت رسیدند. شاگردان امین ا... عکس امام را «شاه کُش» لقب داده و عکس شاه و فرح را از دفتر مدرسه پایین آورده و تصویر امام را داخل کتاب هایشان چسبانده بودند.
شیرزن دیار مازندران می گوید: پدرشوهرم به او می گفت «اگر کشته بشوی بچه هایت یتیم می شوند» و همسرم جواب می داد که «یک نسل باید فدا شود تا نسل های بعد به آرامش برسند.»
همسر امین ا... درباره زندگی زناشویی اش که کوتاه و پراضطراب بوده است، این گونه می گوید: تقی هروقت می خواست از منزل بیرون برود، ساعت برگشتش را به من می گفت و اضافه می کرد اگر یک ربع از این ساعت گذشت و او برنگشت، فورا به پدرش تلفن بزنم.
یک روز به من گفت اعلامیه ها را زیر کهنه های بچه، داخل ساک جاسازی کنم و من این کار را کردم. اعلامیه ها را باید به دست آیت ا... صدوقی می رساندیم. ساواکی ها همه جای ماشین را بازرسی کردند. وقتی درِ ساک بچه را باز کردند و بوی کهنه کثیف به مشامشان رسید، عقب رفتند
او ادامه می دهد: به من گفته بود در چنین موقعیتی، دستگاه استنسیل، چاپ و... را به آب انبار خانه در زیرزمین ببرم و در جواب حرف من که «مگر چقدر نیرو دارم که بتوانم دستگاه به این سنگینی را جابه جا کنم»، می گفت «وقتی چاره ای نداشته باشی نیرویت بیشتر می شود!»
همسر شهید از واپسین روزهای زندگی پربرکت امین ا... این گونه می گوید: هشتم عاشورای 1357 بود (مصادف با 18 آذر) و مردم روزها تظاهرات می کردند و شب ها به عزاداری می پرداختند. منزل ما تحت نظر بود و به این دلیل در خانه پدر همسرم بودیم. امین ا... به خانه آمد و گفت که فردا باید به یکی از روستاهای اطراف برود و در مراسم عزاداری شرکت کند. نیروهای رژیم، مردم را به رگبار بسته و جنازه ها را هم با خودشان برده بودند.
عسکری می گوید: تقی به همراه دوستانش به این روستا رفت و مانع از انتقال پیکر شهدا توسط نیروهای ساواک شد. نهم عاشورا ما هم طبق معمول صبح به راهپیمایی رفتیم. همسرم بعدازظهر یکی دوساعت استراحت و بعد غسل شهادت کرد. لباس هایش را پوشید، اسلحه اش را داخل جیب پالتویش گذاشت و یک چاقو هم برداشت و از خانه خارج شد. قبل از رفتن پرسیدم «چرا غسل شهادت؟» فقط لبخند زد و گفت «نگران نباش». و رفت.
او در حالی که لبخندی بر لب هایش نقش بسته است، می گوید: عکسی از حضرت امام(ه) در خانه داشتیم که تقی هم به آن عکس، شاه کُش می گفت. بعد از رفتن تقی، شروع کردم به نقاشی از روی آن عکس تا وقتی برگشت، نشانش بدهم و خوشحالش کنم.
پیکر مثله شده تقی روی صندلی عقب ماشین بود و چون پالتویش را روی بدنش انداخته بودند و چشمانش باز بود، خواهر تقی گمان کرده بود برادرش خوابیده، اما بعد متوجه شده بود چه بر جان و پیکر او گذشته است. روز بعد که با یازدهم محرم مصادف شده بود، پیکرش را به زادگاهش در شهر گلوگاه منتقل کردیم و به خاک سپردیم.
آن شب به صبح رسید و سپیده دم دهم عاشورای حسینی از راه رسید، اما خبری از آمدن تقی نبود. همسرش می گوید: صبح زود برای اینکه خبری از تقی به دست بیاورم، به منزل خواهر بزرگش رفتم. شوهرخواهر تقی بیمار بود و قرار شد خواهر بزرگ تقی به همراه شوهرش به منزل ما که تحت نظر ساواک بود، بروند و دارو بیاورند.
او می گوید: وقتی آن ها مقابل خانه مان رسیدند، ماشین تقی را دیدند و با این تصور که تقی، شب گذشته را داخل منزل سپری کرده است، وارد خانه شدند و دیدند خانه به شدت به هم ریخته و آشفته است. آن ها آشفته و سرآسیمه بیرون آمدند و داخل ماشین را نگاه کردند. به اینجای حرف که می رسد، داغ چهل ساله دوباره تازه می شود. انگار سنگینی هجوم غم ها با هر بار یادآوری آنچه گذشته است، دوباره بی کم و کاست بر سرش آوار می شود. اشک هایش که جاری می شود، رو از من می گیرد تا شرم چشمان خیسش را نبینم.
او می گوید: پیکر مثله شده تقی روی صندلی عقب ماشین بود و چون پالتویش را روی بدنش انداخته بودند و چشمانش باز بود، خواهر تقی گمان کرده بود برادرش خوابیده، اما بعد متوجه شده بود چه بر جان و پیکر او گذشته است. روز بعد که با یازدهم محرم مصادف شده بود، پیکرش را به زادگاهش در شهر گلوگاه منتقل کردیم و به خاک سپردیم.
همسر این شهید بزرگوار می گوید: جمعیت فراوانی برای خاک سپاری تقی آمده بودند. جمعیت آماده بود که خشم خود را با درگیری و ممانعت از ایجاد اغتشاش در این مراسم توسط ساواک نشان بدهد.
حوریه عسکری، 7سال پس از شهادت همسرش از گلوگاه به مشهد مهاجرت کرد تا به گفته خودش، دو دختر تقی امکان پیشرفت بیشتری داشته باشند.
حوریه عسکری بی شک بانوی صبر و حماسه است؛ حماسه ای که در یاد او تا امروز زنده مانده و او را لحظه ای از خاطره همیشه زنده همسرش دور نکرده است.